غزل مناجاتی با خداوند کریم
با خود درون آینهها گـفت و گوت بود دیـدار خـود در آیـنـه راز مگـوت بود هیهات از سکوت و هیاهوی بیصدات فریاد از این صدا که پُر از های و هوت بود! در انـعـکـاس روی تو آدم جـمـیـل شد هستی دچار حیرت از این رنگ و بوت بود خور در خور جمال تو آئینهای نداشت مهـتاب محو صورت آئیـنه خـوت بود هفت آسمان به گرد وجود تو در طواف خـلـقت نـمی ز قـطرۀ آب وضوت بود مست از بـلای بادۀ اعـلای دوست شد هر دیدهای که محـو تماشای روت بود جـان جـرعـهای ابـد زده از بــادۀ ازل سرمست از آن بلی، همه در جستجوت بود! آدم میان آب و گل از دل خـبر نداشت امـا گِـلـش بـر آمـده از آبــروت بــود! تن پوشهای ز وحدت و کثرت به تن نمود پود دلـش سرشته به هر تار موت بود جان دید بیجمال تو، جنّت جهنم است زیرا که قوت خوان دلش لایـموت بود از حکـم دوست آدم و ابلـیس سر زدند عصیان این و آن؛ همه باد و بروت بود او را ز خویش راندی و خواندی مرا به عشق پیوند عـشق پاک به خاک آرزوت بود یـارا شـمـیـم نـام تو ما را فـرا کـشـیـد این راه اگر خطاست، سزامان " هبوط" بود |